حالا من هی میخوام مثل پیرزنا از خاطرات درخشانم نگم نمیذاری که :دی
بگذریم از خاطرات. ما امروز برمیگردیم تهران. به محض این که فهمیدیم مها دانشگاش تشکیل نمیشه بلیطمون رو عوض کردیم. هیچ حسی ندارم. حتی نگران نیستم ممکن تو اتوبوس کرونا رو بگیرم با این حال به نظر جدی میاد یاد کتاب سانتاگ افتام بیماری به مثابه استعاره. الان شده مثل زمانی که طاعون سل و این چیزا اومده بود و درمان نداشت و همه ازشون میترسیدن. تجربه جالبیه. جالب از نظر این که انگار وضع اون دوران که بیماریهای دیگه بدون درمان بودن برای ما معلوم میشه. ملموس میشه. درمان این بیماری هم اگه تا الان پیدا نشده به زودی پیدا میشه به هرحال زمانه زمانهی اون دوران نیست و فکر میکنم باید نظافت رو رعایت کرد. به این فکر میکنم اگه قرار باشه بمیرم چه حسی بهم دست میده صادقانه بگم ناراحت میشم :/ دلم میخواد زندگی کنمولی اگه مرگ قسمتم باشه نمیدونم میجنگم باهاش که اتفاق نیفته. تا آخرین لحظه کارامو انجام میدم. گریه زاری الکی نمیکنم چون اتفاقی که میافته و گریه و ناراحتی فایدهای نداره. قبولش میکنم اما سخت. شایدم همین الان دارمش. کسی چه میدونه.ولی فکر کردن به مرگ یهویی یجوری میکنه آدمو این که تو کلی برنامه چیدی برای آیندت برای زندگی کردنت و بعد دیگه وقت نداری تموم میشه بدون این که بهش رسیده باشی . یه کم وحشتناک ولی چه میشه کرد . کنجکاوم ببینم بعد مرگ چه اتفاقی برای ادم میفته. اونور چجوری هست. چقدر حرف دارم که نزدم به کسایی که دوسشون دارم چقدر جاها که نرفتم چه کتابها که نخوندم چه موسیقیهایی که نشنیدم چه فیلمها که ندیدم چه تئاترها که نرفتم چقدر من کار انجام نشده دارم همین لحظه همین الان . فکر کن امروز روز اخر هست. نمیدونم کدومو انجام بدم اما میشینم مثل هر روز کارامو مینویسم کتابمو میخونم فیلم میبینم موسیقی گوش میدم هرچقدر که شد و بعد طی این کارها منتظر مرگ میمونم. با عزیزانم هم خداحافظی میکنم مثل رفتن به یه سفر دور. خیلی دور. بیخیال شاید بهتره فکر نمنم چقدر بده ما نمیدونیم کی میمیریم نه؟؟ جوونی میانسالی پیری... بگذریم فکرم تا کجاها که نرفت.
دیگه این که امروز کتابمو تموم نمیکنم :( قرار نبود که امروز برگردیمو کلی از وقتم بره خیلی ناراحتم که نتونستم :( به هرحال الان تا یک وقت دارم که بخونم تو اتوبوسم که فکر نکنم بتونم موقع حرکت بخونم چیزی خب سردرد میگیرم کاش الان شب بود و مارسیده بودیم تهران. بی اندازه منتظر رسیدن به خونه هستم تا دوباره کارهامو از سر بگیرم. اگر اصرار مها نبود عمرا میرفتم بیرون اما نگرانی مامان بابا هم هست دیگه شرایط پیش اومد خودمم تهران البته کار داشتم. البته جبرانی تو برنامم چند روزو خالی گذاشتم که استفادشون میکنم. مجبورم بعد دیگه جبرانیم پر میشه. همین من برم.